روزا پشت سرهم سپری میشد ومنم منتظربودم که مهسام بتونه بره دانشگاه
آخه به گفته ی خخانوم جونم اینطوری بیشتر میشد باهم
درارتباط باشیم وباهم حرف بزنیم،یا میشه گف که با دانشگاه رفتن همسرم
مهسای من مستقل تر میشد وبیشتر بهم زنگ میزد واس میداد
گذشت وگذشت تاعشق من رف به شهری که قراربود
دانشگاه اونجا به تحصیل بپردازه هردومون از این موضوع کاملا خوشحال و
خرسند بودیم وهی وقت وبی وقت بهم زنگ میزدیم،اس میدادیم واز حال
همدیگه جویا میشدیم میگفتیم ومیخندیدیم،عشقم از خوب بودن و
حال وهوای دانشگاهش بهم میگف ومیشد احساس رضایت رو
دروجود همسرم ببینم وحس کنم به خاطرهمین منم وقتی مهسامو خوشحال
میدیدم شاد میشدم
ولی این روزای خوب طول زیادی نکشید نمیدونم این احساس منه یا دست
سرنوشته که مارو تو این وضعیت قرار داده
هنوز یه ماه نشده که کلاسای خانومم شرو شده که ورق کاملا برگشت
واز همونی که میترسیدم داره یواش یواش اتفاق میوفته
انگار مهسام از حرفیدن باهام خسته شده یا حسم بهم میگه
که مهسای من که همه زندگیمه داره بزور ومجبوری باهام میحرفه
الان وضعیتی پیش اومده که برگشته تو روم وایستاده ومیگه که ابوالفضل
وقتی باه خاطرات من وعشقم...
ادامه مطلبما را در سایت خاطرات من وعشقم دنبال می کنید
برچسب : گلایه از سرنوشت, نویسنده : balasivaghasio بازدید : 161 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 0:55